داستان عاشقانه اصلی و کرمی
بسم الله الرحمن الرحیم
در شهر گنجه که سبـز و کهنسال بود اربابی عادل و باخدا به اسم" زیاد خان" بود که فرزندی نداشت. او بارعیت از هر کیش و مذهبی که بودند مهربان بود و حتی خزانهداری داشت مسیحی به نام " قارا کشیش" که چون دوچشم خویش از او مطمئن بود. ازبختِ بد ِروزگار او نیز فرزندی نداشت.
روزی دومرد سفرهای دل میگشایند و عهد میبندند که اگر خدا آنان را به آرزوهاشان برساند و صاحب فرزندی شوند و یکی دختر باشد و دیگری پسر آنها را به عقد هم در آوَرَند. دعاهاشان مستجاب میگردد و بعد از نه ماه و نه روز هرکدام صاحب فرزندی میشوند. زیاد خان صاحب پسری به نام " محمود " میگردد و قارا کشیش صاحب دختری به اسم مریم.
آنان دور ازچشم هم بزرگ میشوند و محمود به مکتب میرود و مریم پیش پدرش به در س و مشق میپردازد. پانزده سالشان میشود و برای یکبار هم شده همدیگر را نمیبینند.
روزی محمود هوس شکار کرده و با لله اش" صوفی " از کوچه باغی میگذشت که شاهین از شانه اش پر میگیرد و در هوای صید پرنده ای سوی باغی میرود و محمود هم به دنبال اش که ببیند کجا رفت.
محمود خود را به باغ میرساند و وقتی شاهین را رو شانه ی دختری میبیند و نگاهشان درهم گره میخورَد ، محمود از اصل اش میپرسد و او میگوید :
" اصل ام از تبار زیبایان و قبله ام قبله ی نور و یک عالم از قبیله ی شما جدا. مریم هستم دختر قارا کشیش." کَرَم "کن و بیا شاهین خود ببر !"
محمود میگوید : « از این به بعد تو ا" اصلی " باش و من " کَرَم ".»
کرَم انگشتری اش را به اصلی و اصلی هم دستمال ابریشمیاش را به کَرَم میدهد.
کرم تا باشاهین اش از باغ بیرون میآید ، مدهوش و بی طاقت از از پا میافتد و " صوفی " میشتابد تا ببیند چه خبر است که میفهمد درد عشق به جان اش افتاده است.
کَرَم به صوفی میگوید :
" چشمانش در روشنی، ستاره های آسمان بود و شرر های نگاهش شعله ی آتش داشت.آتش عشقش در جانم گرفت و این تب مرا خواهد کشت."
کَرَم در بستر بیماری میافتد و هر حکیمیکه به بالین اش میآید چاره ی دردمندی اش را دوایی نمییابد.
طبیبان در درمان اش عاجزمیشوند و اما پیرزنی عارف ، از درد عشق میگوید. صوفی هم که تا حالا مُهرِ سکوت برلب زده بود به ناچار، پرده از راز عشق او برمیدارد.
زیاد خان ، قارا کشیش را فرا میخواند و میگوید :
" بی آنکه ما درفکرش باشیم ، تقدیر کار خودرا کرده است. عشق مریم ، آرام و قراراز محمود گرفته و حالا وقتش است که به عهد و پیمان خود عمل کنیم."
قارا کشیش از این حرف برآشفته شده و میگوید:
" میدانی که کار محالی است ! شما مسلمانید و ما ارمنی. دین و آیین ما فرق میکند."
زیادخان از این حرف یکّه خورد و گفت :
" ارمنی و مسلمان کدامه ؟ همه بنده ی خداییم و هر کاری راهی دارد. مرد است و عهدش !"
قارا کشیش مهلتی سه ماهه خواست که سورو سات عروسی را جور کند و مژده به کَرَم بردند کارها روبه راه است."
سرِسه ماه ، کرم از کابوسی شبانه برخاست و افتاد به گریه و زاری و تا پدر ومادرش آمدند گفت :
" خوابی دیدم که بد جوری مرا ترساند. دیدم طوفان شده و اصلی اسیر گرد و غبار ، مرتب ازمن دور میشود. در جایی بودم که درختان شکسته بودند و باغها همه ویران. هیچ جا و مکانی برایم آشنا نبود."
صبح که شد رفت اصلی را ببیند وداخل ِباغ ، دختری دید که فکر کرد اصلی است و شعری برایش خواند. اما دختره که روبرگرداند دید اصلی نیست و وقتی از زبان اوشنید که شبانه از اینجا گریخته اند طنین ساز و نوایش
گوش فلک را پر کرد :
" برف کوها آب و آبها سیل شود و زمین را در خودببلعد که در چشمانم ، عالَم همه تیره است. میتقدیر و ساقیِ فلک در گردش و بزمند و این باده بر ما نوش باد. غمخوارم باشید و برایم دعا کنید که شاهین نازنینم را از آشیان دزدیده اند. من دنبالش میروم و اما این سفررا آیا برگشتی نیز خواهد بود ؟ "
پدر هرچه اصرار و التماس کرد از سفر بازنمانْد وو رفت که ازمادرش " قمر بانو " حلالیت بخواهد.
لحظه ی وداع بود و صوفی و کرم آماده ی راه. آنها گاهی تند و گاهی آرام میرفتند و نه شب حالیشان بود و نه روز که که روزی از کاروانی سراغ گرفته و فهمیدند که قارا کشیش و عائله اش در گرجستان اند. در راه به دسته ای درنا برخوردند که دل آسمان را پرکرده و میرفتند طرف " گنجه " که کَرَم با ساز ونوا از شورعشق اش با آنها سخن ها گفت.
به گرجستان که رسیدند خبر کشیش را از " تفلیس " گرفتند. نزدیکی های تفلیس بودند که کنار رود" کور چای " به عده ای جوان برخورده و آنها وقتی گوش به ساز و آواز کرم دادند نشانی کشیش را از او دریغ نداشتند.
کشیش که از دیدن کرم جا خورده بود گفت :
" از کاری که کرده ام پشیمانم. اصلی آنقدر ازدوری تو دررنج است که لحظه ای آرام نمیگیرد."
اصلی و کرم همدیگر را دیدند و و قتی شرح عشق و فراق گفتند کرم گفت :
" فردا به عقد هم درخواهیم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا میداند !"
کرم و صوفی شب را آرام و مطمئن میخوابند و اما شبانه ، باز کشیش ، اصلی را زورکی با خود میبرد.
سحرگاهان که کرم میفهمد باز رودست خورده است از راه و بیراه میروند که شاید خبری ازآنها بگیرند. کرم لباس خنیاگری به تن داشت به هر جا که میرسید ساز و نوایش را کوک کرده و از دلداده ی دلبندش میپرسید.
صوفی و کرم ردپای آانها را از شهرهای " قارص "و " وان " میگیرند و تا میپرسند میگویند که تازه راه افتاده اند.
اما بشنویم از کشیش که به " قیصریه " میرسد و از پاشای آنجا امان میخواهد و از او قول میگیرد که نشانی او وخانواده اش ، مخفی بمانَد.
کرم و صوفی سرگشته و آواره ی شهرهاهستند و هیچ خبری از اصلی ندارند که روزی در گردنه ای گیر افتاده و مرگ را درجلوی چشمان خود میبینند. برف و بوران کم مانده بود آنها را از بین ببرد که ناگهان ، یک مرد نورانی میبینند که از مِه در آمد ه وبه آنها میگوید :
" غم نخورید و چشمانتان را یک لحظه ببندید."
آنها تا چشم بر هم میزنند خود را در محلی باصفا دیده و هر چقدر میجویند خبری از آن مرد نورانی نمییابند. در این هنگام یک آهوی زخمی، هراسان و گریزان خود را به کَرَم میرسانَد و کرم اورا پناه داده و از تیر رس صیاد دورش میکند و باز به همراه صوفی راه میافتند. بین راه به قبرستانی میرسند و کرم ، کله ی خشکیده ای میبیند و با او راز دل میگوید. همانطور که با دشتها ، کوهها ، و چشمه ها درد دل میکرد. میرسند به " ارزروم " و میفهمند که کشیش و خانواده اش در قیصریه اند.
دشت و دمن سر سبـز بود و نوعروسان و دختران در گشت و گذار و خنده هاشان با غمزه و عشوه آمیخته. کرم که غبار و خستگیِ راه به تن اش بود و لباسهای مندرس و زلفان بلندش با ریش و پشم صورتش قاطی شده بود ، به همراه صوفی در کوچه باغهای قیصریه بودند که بگو بخند نازنینان اورا متوجه آنها نمود و ناگاه در میان آنان "اصلی " را دید. در نگاه اول اصلی اورا نشناخت و اما به یکباره فهمید که اوست و مدهوش بر زمین افتاد. وقتی به خود آمد و از آن خنیاگر خبر گرفت گفتند : " ژنده پوشی بود که از در باغ راندیمش. "
کرم که سوگلی اش را باز یافته بود رو به حمام و بازار قیصریه نهاد و با ظاهری آراسته و لباسهایی فاخر ، برگشت منزل کشیش و با این بهانه که درد دندان دارد مادر اصلی او را به خانه راه داد و از دخترش خواست سرِ او را بر زانوان اش بگیرد تا دندان او را اگر کشیدنی است بکشد و اگر مرهمیمیخواهد دوا و درمان کند. اصلی هم بی آن که به رویش بیاورد چنین کرد و اما از احوال آنان حالی اش شد که این باید کَرَم باشد. مادر اصلی گفت :
" تو دردت چیزدیگری است و دندان را بهانه کرده ای. اما نوشداروی تو پیش من است و همین حالا بر میگردم. "
مادر اصلی سراسیمه از خانه بیرون زد و رفت کلیسا که قاراکشیش را خبر کند. اصلی و کرم تنها ماندند و از عشق و دلدادگی آنقدر گفتند و گفتند که زار گریستند و آخر سر " اصلی " گفت :
" حکم است که سر از گردنت بزنند و اما من نامه ای به سلیمان پاشا مینویسم و در آن از عشق سوزان خود و سرنوشت تلخی که داشتیم سخن میگویم. او شاعر است و شاید که عشق را بفهمد. "
اصلی نامه اش را تازه تمام کرده بود که فرّاش های پاشا سر رسیده و اورا کت بسته بردند به قصر قیصریه. سلیمان پاشا که به قارا کشیش قول داده بود کرم رابخاطر مزاحمت به ناموش او مجازات کند تا نامه ی اصلی را دید و خواند ، درنگی کرد و گفت :" ماجرا را ازاوّل بگو که من خوب بفهمم."
کرم که همه را گفت پاشا خواست امتحان اش کند و پرسید :
" مگر قحطی دختر بود که زمین و زمان را به دنبالش تا اینجا آمده ای ؟"
کرم هم در پاسخ ، بانغمه ی ساز و نوای سحر انگیزش چنین گفت :
" ای سروران ، ای حضرات من از راه عشق ، خود هزاران بار برگشته ام و اما دل ، برنمیگردد. آتش شوری در دلم افتاده که من از بیم آن میگریزم و اما دل با لهیب شعله هایش میآمیزد و هیچ ترسی ندارد. گناه من نیست ، گناه دل است !"
پاشا خواهری داشت " ساناز" نام و خیلی باتدبیر. از پاشا خواست که به او نیز فرصتی دهد تا این خنیاگر عاشق را بیازماید.
او دسته ای دختر و نوعروس با قد و قواره ی یکسان و لباسهای همسان آماده کرد وبه قصر آوردکه اصلی نیز بین آنها بود. چهره ی دختران همه پوشیده بود و چشمان کرم بسته و یک به یک از جلو او میگذشتند و او در میان تعجب همگان، بانغمه و نوا و الهام غیبی ، نام و رسمشان را یک به یک میگفت و نوبت اصلی که شد اورا هم شناخت. همه احسن و بارک الله گفتند و نوبت رسید به امتحانی دیگر. اورا به گورستانی بردند که مردم پشت میّت به نماز ایستاده بودند و از کرم خواستند که نماز میّت را تو بخوان. کرم به نماز ایستاده و گفت :
" حالا من نماز زنده ها را بخوانم یانماز مُرده را ؟ "
سلیمان پاشا و وزیر و اعیان همه یکصدا آفرین گفتند. کرم فهمیده بود مرده ای در کار نیست و آن مرد کفن شده زنده ای بیش نیست و سوگواری ها همه ساختگی اند.
ساناز از پاشا خواست که هر چه زودتر ترتیب عروسی اصلی و کرم را بدهد که این همه جور و ظلم بر عاشقان روا نیست. پاشا به کشیش گفت این عروسی باید سر بگیرد و کشیش نیز باروی خوش پذیرفت و اما مهلتی سه روزه خواست. او باز شبانه گریخت و کرم از نو ، آواره ای غریب که به دنبال اش تا شهر حلب رفت. کشیش که میدانست کرم دست بردار نیست و باز خواهد آمد این بار تصمیم گرفت که تار سیدن کرم ، اصلی را شوهر دهد و خیال اش تخت شود که او هم از این گریزها و سفرها ، تا بخواهی خسته و آزرده بود.
کرم در حلب میگشت و با ساز خود در قهوه خانه ها و میدان ها مینواخت و میخواند که روزی " گولخان " یکی از سردارهای پاشا از ساز و آواز او خوش اش آمد و او را چند روزی در خانه مهمان کرد. از شنیدن سرنوشت اش حالی به حالی شد و سوگند خورد که اگر سوگلی اش اینجا باشد حتما اورا به دلداده اش خواهد رسانید. از پیرزنی مکّار خواست که از زنده و مرده ی اصلی خبر بیاورد وهزار درهم طلا بگیرد. تا که روزی پیرزن خبر آورد و گفت :
" اگر دیربجنبید کار از کار گذشته و اصلی را شوهر خواهند داد. "
گولخان پیش پاشا ی حلب رفت و حکایت اصلی و کرم که گفت یک دیوان عدالت تشکیل گردید و بعد از شور و مشورت ، رأی به وصال عاشقان دادند. قارا کشیش اما مهلتی یکروزه خواست که پاشا گفت :
" اصلی امشب را در قصر میماند و تو نیز فقط فردا را فرصت داری که سورو سات عروسی را جورکنی !"
قارا کشیش ، که در آیین اش تعصب داشت به مکر و جادو ، یک لباس سرخ عروسی حاضر کرد و فردا ، رفت به قصر و ضمن ابراز شادی ، از دخترش خواست که لباس عروسی را به تن کند که همین امشب عروس خواهد شد.
به امر پاشا عروسی سر گرفت و و وقتی اصلی و کرم به حجله میرفتند از خوشبختی و خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند. عاشقان در حجله بودند که اصلی گفت :
" پدرم سفارش کرده که دگمه های لباسم راحتما تو بازکنی !"
کرم اما هر چه کرد دگمه ها باز نشد که نشد. با سِحرِ سازو نوایش التماس به درگاه حق برد و از دگمه ها یکی باز شد و اما تا دگمه ی بعدی راخواست باز کند دگمه ی فبلی چفت شد. ساعتها با دگمه ها ور رفت و فقط یک دگمه مانده بود بازش کند که آتشی جست و به سینه ی کرم افتاد. کرم در شعله اش سوخت و با فغان اصلی ، مادرش به به اتاق زفاف آمد و دید که از کرم جز خاکستری بر جا نمانده است و فوری ، خبر به کشیش برد.
چهل روز و چهل شب ، اصلی از کنار خاکسترها ی کرم جُم نخورد و فقط یکسر گریست. چهل و یکمین روز ، گیسوان اش را جارو کرد و خاکستر ها را داشت جمع مینمود که آتش زیر خاکستر ، زلفانش را شعله ورکرد و او هم به یکباره سوخت و خاکستر شد. خبر که در شهر حلب پیچید دل ها همه محزون شد و به دستور پاشا ، قارا کشیش و زن اش را بخاطر طلسمیکه کرده بودند گردن زدند.
خاکسترهای اصلی و کرم را نیز در صندوقچه ای ریخته و در جایی مصفا به خاک سپردند. گنبدی از طلا نیز بر مزارشان ساختند و زیارتگاه دلهای باصفا گردید
- ۹۹/۰۴/۰۷